یکی از همسفران او پسر جوان تنومند و قوی هیکلی بود که با پدرو مادر پیرش سفر می کرد و حرمت آنها را نگاه نمی داشت و دائم با صدای بلند و پرخاشگری با آنها صحبت می کرد و به آنها دشنام می داد. هیچکس هم به خاطر هیکل و بی ادبی جوان جرات نصیحت او را نداشت.
یکی از کاروانیان گفت:" ای استاد معرفت.
پیشنهاد می کنم این جوان تنومند را با خود ببرید تا در صورت بروز خطر
بتواند به شما کمک کند!" شیوانا تبسمی کرد و گفت:" این جوان نسبت به کسانی
که او را به دنیا آورده اند و بزرگ کرده اند و به این تنومندی رسانده اند
اینقدر ناسپاس و بی ادب است! او چگونه می تواند هنگام حادثه به من که با او
غریبه ام کمک کند!!؟ من ترجیح می دهم سگ را با خودم ببرم!!؟"
شیوانا
این را گفت و به همراه سگ به سمت تپه به راه افتاد. غروب همان روز شیوانا
موفق شد چشمه آبی پیدا کند و و عده ای از روستائیان محلی را با مشک های پر
از آب نزد کاروان تشنه و درراه مانده بیاورد.