شهر خودش برگردد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: برای چه این قدر عجله داری!؟
پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت.
سال ها گذشت و پسر جوان به مردی پخته و باتجربه تبدیل شد. ده سال بعد او
نزد شیوانا بازگشت و بدون این که چیزی بگوید مقابل استاد ایستاد! شیوانا
بلافاصله او را شناخت و از او پرسید : آیا هنوز هم می خواهی معرفت را به
خاطر دیگران بیاموزی؟!
مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت: دیگر نظر
دیگران برایم مهم نیست. می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی
خودم بیاموزم. بگذار دیگران از روی کردار و عمل من به کارآیی و اثر بخشی
این تعلیمات ایمان آورند.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو اکنون آمادگی
پذیرش تمام درس های معرفت را داری. تو استاد بزرگی خواهی شد! چرا که ابتدا
می خواهی معرفت را با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود
خودت عینیت بخشی و از همه مهم تر نظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی
ارزد!
منبع,www.abvab.com